شب که میشود روشنایی چشمانت دنیای نگاهم را نورافشانی میکند تا ستارگان سر تعظیم فرود بیآورند بر عظمتِ دیدگانت و زیبایی ات را به همه ی دنیا مخابره کنند و نقطه ی صفر مرزِ آغوشِ من و توست پیراهنت را در بیاور و مرا زیر ملحفه ی نگاهت همبستر کن امشب می خواهم راسِ ساعتِ صفر عاشقی به خواب تو کوچ کنم و در آغوشت به عشق ایمان بیاورم دلم برای هم آغوشی با حرفهایِ خوب برای صدا کردن هایِ نامِ تو تنگ شده است صدایم کن دستانت را با جمله ی دوستت دارم بر گردنم حلقه کن بگذار امشب پنجره ی دوست داشتنمان تا صبح به سمتِ خوشبختی باز بماند و من شرابِ سرخِ هوس را از شاتوتِ لبانت بیازمایم کوتاه ترین رمان جهان وقتی شروع شد که تو را دیدم تمام تنم بوی پوست نارنگی تازه گرفت به من نگاه کردی سوره ی چشمانت را خواندم دهانم طعم غزل گرفت و شیطان را دیدم که سراسیمه بساط گناهان را برچیده است دلم كمی نه خیلی خیلی زيادتنگت شده كمی از دلت را بياور بخيه بزن به دل تنگ من شايد اتفاق خاصي افتاد شايد دلم دستهايت را هنگام بخيه زدن بوسيد دلتنگی من به تو تمامی ندارد هرشب دلم از در و دیوار خیالت بالا می رود اما دستش به تو نمی رسد و خیالت زیباتَــرین با ڪیفتترین پُر روزے تَــرین برڪت براے روح و روانم است در این ذهنِ بہ ڪما رفتہ بیا تا جان گیرم براے ادامہے زیستنم تویی که تو قلبم جات دادم مثل شکوفه ی گیلاس و نوبرانه ی تابستون و بارون پاییز و برف زمستونی به همین زیبایی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|